سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانلود رمان واهمه از فاطمه خاوریان

دانلود رمان واهمه از فاطمه خاوریان

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/1roman/9e6a0bf4a18752713d3f367368bcba1e.jpg

بخشی از رمان واهمه از فاطمه خاوریان :

کت و شلوار نریمان و لباس عروس هدیه ‌روی صندلی اتاق افتاده و هر دو برای فرار از افکار خانه خراب کنشان به آغوش هم پناه برده بودند تا امشب راحتر بگذرد...هر دو توی آغوش هم ارام و ساکت و بی حرکت چشم بسته اند و غرق در افکار بی سر و تهشان دست و پا میزنند!

نریمان کلافه از افکارش عقب میکشد و پتو را تا روی صورتش بالا میکشد ... هدیه از بدحالیشان بغض میکند... دلش گرفته بود... امشب را میتوانستند از ته دل بخندند اما... امان از عذاب وجدان تلخ...امان از تهمت هایی که پشت سرشان بدرقه اشان کرد...

- نریمان؟

نریمان کلافه می گوید:

- خوب میشیم... بلاخره یه روز خودمون و میبخشیم... از حسام حلالیت می طلبیم... تموم میشه میره!

هدیه خودش را توی آغوش نریمان جا میدهد...بیشتر توی اغوش نریمان مچاله میشود..‌ آن روز توی مطب حسام را مرور میکند‌.‌‌.. آخ اگر نریمان میفهمید... دلش گفتن میخواست‌ اما میترسید... از خراب شدن بیشتر امشب میترسید...

- نریمان؟

نریمان سمتش به پهلو میچرخد و نگاهش میکند... هدیه بی تاب و با صدایی که جان میکند لرزشش را کنترل کند میگوید:

- امشب از من بدت اومد؟

- این تیکه هایی دوره ی رفاقت و بزار کنار ناموسا... نریمان؟ دوسم داری؟ نریمان امروز یه جوری هستی... نریمان دیگه از من خوشت نمیاد؟ نریمان دلت و زدم؟ بس کن دیگه هدیه... با همین افکار مالاخولیایی رسیدم به اینجا دیگه... من مگه جای مغز تو سرم پهن باشه که ازت بدم بیاد بعد باهات ازدواج کنم بعدم بیارمت تو خونم و...

- فقط فکر کردم حرفایی که شنیدی توانایی اینو داشت از مم بیزارشی...اینکه حتی بهم دست نزدی...

نریمان بی حوصله می نشیند و ارنج هایش را روی زانوهایش می گذازد... موهایش را چنگ میزند:


- اینکه دست نزدم دلیلش حال گوهمون و بی حوصلگی نه تنفر یا هرمزخرف دیگه ای!

ارام تر ادامه‌میدهد:

- شاید از اول باید در موردت با عمو و مامان حرف میزدم... شاید باید سال اول رفاقت وقتی فهمیدیم ما به درد هم میخوریم قبل از اینکه ارزوی دامادیم بمونه به دل بابام  یه روز زیر همون درخت نارنج که عاشقش بود بهش میگفتم استیناشو واسم بزنه بالا... تو راست میگفتی... من از تعهد... از خرج و بدهی... از همه چی ترسیدم... هی غرور مو قوی تر کردم و نخواستم از عمو یا حسام دیگه کمک بخوام‌... این خونه شاید میشد یک سال پیش دور از همه ی این مصیبتا واسه ما باشه... دیوار و اول من کج چیدم هدیه!

دانلود رمان عاشقانه